«معرفی کتاب «هتل نیوسایت»چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم »
13ام دی 1402

تو مرا پـناهِ جـانـی !

1320 کلمات   موضوعات: داستان کوتاه, به قلم فاطمه‌بانو

همین طور که از پله‌های شرکت پایین می‌آمدم با چند همکارم خداحافظی کردم. نگاهم به آسمان ابری و تیره روشن افتاد. خورشید با تمام زورش سعی در روشن نگه داشتن آسمان داشت. 

راه رفتن روی موزاییک‌های لق و لوق پیاده‌رو و شنیدن صدای خرد شدن برگ‌های زرد و نارنجی زیر پاهایم، کمی سر کِیفم آورد. کمی بعدتر خودم را در خیابانی ناآشنا دیدم. میان بوی فست فود فروشی‌ها و عطر و ادکلن ها، صدای دستفروش‌ها و مغازه‌های پر زرق‌و‌برق ِ هزار رنگ، گم شده بودم. 

با لرزیدن گوشی در دستم، نگاه از دختر در کافه که مشغول خنده و خوردن قهوه بود، گرفتم. پیغامی از یک ناشناس داشتم:« می‌شود عاشق بمانیم؟ می‌شود جا نزنیم؟ .. میشود دل بدهم، دل بدهی، دل نَکَنیم ؟ »

هرچه فکر کردم شماره را به یاد نیاوردم . گوشی را درون جیبیم سُراندم اما چیزی توجهم را جلب کرد. حلقه‌ام بود! نمی‌دانستم کی از دستم درآورده‌ بودمش؟

هنوز نگین‌های کوچکش می‌درخشید.  یادم آمد در چنین روزی در ۶ سال پیش بعد از دو روز گشتن خریدمش. در انگشت کردم و زیر لب شعر حسین منزوی خواندم:

« دلم.. ؛ در دست او گیر است،

خودم از دست او دلگیر

عجب دنیای بیرحمی،

دلم گیر است و دلگیرم..! »
آهی کشیدم. چند روزی می‌شد که از او بی‌خبر بودم. 

در شلوغی خیابان، گلفروشی کوچکی چشمم را گرفت. چند دسته نرگس برداشتم. همیشه بوی نرگس آرامم می‌کرد. از صاحب مغازه خواستم تا بپیچدش. گلفروش، مرد با حوصله و خوش سلیقه‌ای بود. خودش چند رز سرخ میان نرگس‌ها گذاشت و گفت: روزتون مبارک باشه خانم. این رزا بخاطر تولد حضرت زهراست به شما. 

تا آن لحظه یاد روز مادر نبودم.

بعد از پرداخت پول گلها، راه خانه مادر را در پیش گرفتم. تا برسم باران هم حسابی شروع به باریدن کرد.

با اینکه مادر کلید داده بود اما زنگ واحد را زدم و منتظر شدم. اما خبری نشد.دست گل را که نسبتا بزرگ پیچیده شده بود، روی جا کفشی گذاشتم تا کلید را پیدا کنم.سابقه نداشت مادر نباشد. کلید انداختم و در را باز کردم « سلام من اومدم! » 

 و مشغول باز کردن بند کتونی هایم شدم. «مامان ؟ کجایی؟ نماز می‌خونی؟»
از راهرو که گذشتم با دیدنش تعجب کردم. بلند شد و ایستاد. لبخند دلنشینی به لب داشت.سلام کرد و گفت « دیر کردی! خیلی وقته منتظرت بودم »

سعی کردم عادی باشم ولی مگر می‌شد؟ چطور میتواستم دلخوری‌ام را از نگاهم پنهان کنم؟ چند روز از آخرین تماس‌مان می‌گذشت ؟ نه یا ده روز! ولی برایم این چند روز چندین هفته گذشته بود . 

منتظر پاسخم بود. فقط توانستم بگویم : «ترافیک بود »

نگاهش به گل‌های دستم افتاد. آنها را روی اوپن آشپزخانه گذاشتم ، سمت اتاقم رفتم. او هم دنبالم آمد. حالا مطمئن بودم مادر خانه نیست. 

 پالتو و مقنعه‌ام خیس شده بود. آنها را روی شوفاژ پهن کردم. 

بهروز تکیه بر چهارچوب زده بود و مرا می‌نگریست. پیرهن چهارخانه سرمه‌ای ‌_ نارنجی‌اش را با شلوار جین سرمه‌ای سِت کرده بود. یک حسی در وجودم با دیدنش جریان گرفته بود. 

 سکوت را او شکست و گفت: « نمی‌پرسی سفرم چطور بود؟ »

شانه بالا انداختم و گفتم « حتما خوب بوده دیگه »

موهایم را باز کردم و گذاشتم آزاد باشند.دیدن او، حرف‌های تلخ مادر ش را دوباره برایم زنده کرد. ناخودآگاه اخم هایم در هم رفت و در کمد از دستم در رفت و محکم بسته شد.

خواستم از کنارش رد شوم که مانعم شد. دستم را گرفت و گفت: « یعنی حتی یک ذره هم دلت برام تنگ نشده که حاضر نیستی نگاهم کنی؟ » 

 

چرا من این قدر بد شده بودم.؟ چرا سعی در بی‌تفاوت بودن آشفتگی ظاهر او داشتم ؟ چرا می‌خواستم نبینمش؟چرا می‌خواستم حس بین‌مان را نبینم؟
قطره اشکی که سعی در مهارش داشتم بلاخره کار دستم داد . روی گونه‌ام چکید و از دید بهروز پنهان نماند.چانه‌ام را بالا گرفت. نگاهش خسته و غمگین بود.

« چرا اینطور می‌کنی؟ چرا خودتو از من پنهان می‌کنی نرگس؟ کلی تماس گرفتم و پیام دادم این چند روز اما دریغ از یک حرف! حتی شماره‌مو عوض کردم. »

کلی حرف و جمله در ذهنم ردیف شدند تا بگویم اما …

«یعنی خبر نداری؟ مادرت می‌دونه اومدی دنبالم؟ »
از او فاصله گرفتم و روی صندلی نشستم . او آمد و روبه رویم ایستاد. اخم، روی پیشانی‌اش چین انداخته بود. بغضی سخت ، گلویم را چنگ انداخته بود که هر چه قدر آب دهانم را قورت می‌دادم پایین نمی‌رفت . 

« اگر بخاطر حرف مادر که نه، همسر دوم پدرم ناراحتی، باید بگم اون فقط یک پیشنهاد مزخرفی داده و از جانب خودش حرفی گفته »

« پیشنهاد ؟؟ ایشون برات خواستگاری هم رفته. تازه خودم دختره رو دیدم. هنوز هیچی نشده یک بهروز ، بهروز ی راه انداخته بود که نگو و نپرس »

« کار بی جایی کرده دختره ی … لااله الا الله. از حسادتشه. بخاطر حرف پدرم که گفته نذارم بی نسل بمونه ، می‌خواد دختر ترشیده خواهرشو به من قالب کنه . مگه منو این طور شناختی که باورش کردی. اصلا چرا به من زنگ نزدی بگی؟ »

« چی می‌گفتم وقتی بقول خودت همسر باباتون گفته، بهروز خان به این وصلت راضی‌ان؟ »

« بچه داشتن یا نداشتن به خود ما مربوطه نه کسی دیگه. دیشبم کلی بحث کردم با خانواده‌ام. فکر می‌کردم باید اینو خودت فهمیده باشی که تو برام مهمی . از تو بعید بود نرگس! »

مکثی کرد و گفت: حالا چرا گریه می‌کنی ؟

اشک هایم را پاک کردم و بینی‌ام را بالا کشیدم، گفتم: «نمیدونم. دست خودم نیست. تو این چند روز هزار بار تو ذهنم با تو دعوا کرده بودم و تو رو متهم اصلی تمام اتفاقات و حرفا می‌دونستم.» 

لبخندی می‌زند و می‌گوید: «خوبه که قاضی نشدی؟»

گنگ نگاهش می‌کنم که به خودش اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:«چرا به این متهم‌ت اجازه ندادی تا حرفاشو بشنوی تااز خودش دفاع کنه؟ همین طور یه تنه رفتی به قاضی ؟ می‌دونی وقتی دیدم گذاشتی و رفتی، چه حالی شدم.؟ می‌دونی دو شبه نخوابیدم ؟ می‌دونی منم از دستت ناراحت بودم؟ »

مستقیم در چشمانم نگاه می‌کند :«چرا از من پنهونش کردی؟»

برگه آزمایشی تا شده از جیب پیراهنش بیرون می‌آورد و مقابلم می‌گیرد « موقع رفتنت از خونه جا گذاشتی مامان خانوم ! »

تکیه می‌دهد به تخت و ادامه می‌دهد: « شایدم گذاشته بودی منو امتحان کنی؟ اینکه میام دنبالت یا نه ؟ ولی کور خوندی من راحت پا پس نمی‌کشم »

هول می‌کنم. خودم این خبر خوش را فراموش کرده بودم. « من … من میخواستم بگم اما…»

« هرچی که می‌خواستی قبلا ، مهم نیست. مهم الانه که کنار همیم. لطفاً دیگه این طور قهر نکن . خودت که میدونی قلب من مریض! »
با آمدن مادر ، بهروز بخاطر وجود یک فسقلی در زندگی‌مان دیگر قضیه قهر مرا کش نداد و گفت در همان اتاق فراموشش کنیم. گفت شاید کمی هم خودش مقصر باشد که از اول جلوی مادرخوانده‌اش نایستاده .

مادر با اینکه از قهر و آشتی ما بوهایی برده بود اما به روی خودش نیاورد . موقع خداحافظی هم یک سری سفارش به بهروز در خلوت کرد که نگذاشت من بشنوم. 
آخر شب بود که دوتایی تا خانه خودمان پیاده رفتیم و حرف زدیم. بخاطر شغل بهروز اکثرا خیلی کم کنار هم بودیم. و باید از فرصت هایی که پیش میومد نهایت استفاده رو می‌کردیم. 

من هنوز بخاطر رفتار و تصمیم اشتباهم از خودم ناراحت بودم. وارد خانه که شدیم بهروز گفت: « امشب کم حرف بودی؟» 

روی مبل نشستم و مشغول باز کردن دکمه های مانتویم شدم. سرم پایین انداختم و مشغول بازی با منگوله‌های شالم شدم. « زمان بگذره بهتر میشم! »

 دستش را داخل جیب پالتوش کرد و جلو آمد. مشتش را مقابلم گرفت. پرسشگر نگاهش کردم که یک لحظه آن را باز کرد و گردنبند زیبایی مقابل چشمانم شروع به حرکت کرد.گفت: « روزت مبارک. »

لبخندی بر لبانم نشست. آن را از دستش گرفتم. « فکر نمی‌کردم یادت باشه!»

روی مبل کنارم نشست و گفت: « اختیار دارید. یادم بود که خیلی دوسش داشتی. قبل سفرم داده بودم درستش کنند. »

خمیازه‌ای کشید و کش و قوسی به تنش داد « وای دیگه دارم میمیرم از خستگی ! » 

مدال، شکل قلبی داشت که وقتی بازش کردم یک طرف عکس دونفره خودمان بود و طرف دیگرش بیتی از شعری به چشمم خورد که اوایل ازدواج برایش نوشته بودم :

« تو مرا امیدِ ماندن ؛ تو مرا پـناهِ جـانـی ! » 

خواستم تشکر کنم که دیدم همان جا روی مبل خوابش برده بود. لبخندم جان گرفت. 

✍🏻 فاطمه بانو 

توسط فاطمه بانو   , در 06:39:00 ق.ظ
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: سادات طهماسی [عضو] 
5 stars

قشنگ بود
بیت آخر را دوست داشتم

1402/10/13 @ 21:14
پاسخ از: فاطمه بانو [عضو] 

تشکر از وقتی که گذاشتی:)

1402/11/18 @ 23:27


فرم در حال بارگذاری ...